حنیفا ساداتحنیفا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
داداش امیرحسینداداش امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
شروع عشق مامانی و باباییشروع عشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

حنیفا ،ماه تابان ما

علامت خواب

سلام همه کسم آخه مگه طرز خوابیدن یه چیز ژنتیکیه که علامت خواب شما و داداش امیرحسینت(البته وقتی سن شما بود)عین همه جفتتون تا خوابتون میگیره پاتونو میندازید رو هم منتها شما یه سری مراحل دیگه هم طی میکنی،اول دستت زیر چونت میره و در مرحله بعد زیر سرت و بعدشم خواب عمیق که البته خیلی از مواقع اون دست،همون زیر سر میمونه مثل عکسایی که تو پست قبلی برات گذاشتم ولی بعضی وقتا هم نه،عین این عکسه که برات میذارم دورت بگردم نفسم،عمرم،مونس تموم لحظه هام                     دورت بگردم،نفسم،مونس تموم لحظه هام،دوستتتتتتتتتتتت دارم   ...
4 تير 1397

روزمرگی هامون با دخملی یک ماهه

سلام مامانکم بالاخره بعد از یه سفر دو هفته ای به لاهیجان ،روز 10 فروردین برگشتیم خونه و روز 11ام چون تا 14 تعطیل رسمی بود تصمیم گرفتم که  با کمک  بابات، داداش امیرحسینتو از پوشک بگیرم که الحمدلله در طی سه روز موفق به انجام  این کار شدم،حالا چجوری و چه شکلی بماند و منم از گفتنش حس خوبی ندارم چون این یه قضیه شخصی برای داداش امیرحسینته که تو وبلاگ خودشم این پست رو  رمزدار کردم تا فقط و فقط خودش بخونه بعد از تموم شدن تعطیلات دوباره روزهای ما تکرار شد و منم با اینکه سعی میکردم که یه خونه شادی داشته باشیم و مثل گذشته بخاطر امیرحسین پرانرژی و شاد باشم ،بازم آخر شبا دیگه هیچ نایی برام نمیموند خداییش خییییییییییییییییییییلی...
3 تير 1397

برگشتن مان جون از کربلا

سلام عمرم بعد از کلی گشتن تو لاهیجان،مان جونم برگشت ایران و سریع وسایلی که از قبل آماده کره بودن رو برداشتن و هنوز خستگی راه از تنشون در نیومده بود از تهران راهی لاهیجان شدن،حتی بابام مهلت نداد بریم استقبالشون چقدرررررررررررررررررررررررررر خوشحال شدم وقتی مان جونمو دیدم انگار یه عمر بود که مان جونمو ندیده بودم ،سر تا پای وجودم شده بود شادی،آخه یکی نبود بگه زن حسابی جنابعالی با داشتن دو تا بچه باید بازم وصل باشی به مامانت؟؟؟؟؟جمع کن این لوس بازیاتوووووووووووووو؟؟؟ولی واقعا نمیشه روزی رو تصور کنم که مان جونم نباشه،مطمینم که دووم نمیارمو میمیرم،اصلا دوست ندارم در موردش فکر کنم برای همین دیگه قضیه رو بیشتر از این باز نمیکنم حنیفایی، شما ه...
3 تير 1397

یک ماهگی گلکم مبارک

سلام مامانم روز 27 اسفند یعنی دقیقا روزی که شما یک ماهه شدی ،باید قد و وزنتو میدیدیم چقدر شده؟؟؟؟بابامهدی هم تو گوگل مپ خانه بهداشت روستای سطل سر  رو بعنوان نزدیکترین خانه بهداشت گیر اورد البته شایان به ذکره که بگم،خانه بهداشت خود لاهیجان بهمون خیلی نزدیک بود ولی بابا مهدیه دیگههههههههههههههههههه چه میشه کرد؟؟؟،فوق العاده خوش سفر و اهل گردش و تفریح منم پیشنهادشو برای رفتن به سطل سر که  جز جاهایی بود که تا حالا نرفته بودیم رو ،پذیرفتم ،چون هم یه هوایی میخوردیم و  وهم کارمونم انجام میدادیم به این میگن یه تیر و دو نشون وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای حنیفاااااااااااا،عجب جاده زیبایی...
3 تير 1397

اولین مسافرت شما به لاهیجان

سلام نفسم 25اسفند قرار شد برای تعطیلات عید بریم ویلای بابارضا تو لاهیجان البته این تصمیم به سفرمون عین تموم تصمیم گیریهای دیگمون برای سفر ضرب الاجلی و آنی بود،برای همین دو روز جلوتر از تاریخ شنوایی سنجی شما راهی بیمارستان امید شدیم که الحمدلله همه چیز اوکی بود و فقط موند قد و وزن یک ماهگیتون که اونم تو خود لاهیجان برات انجام دادیم بعد از شنوایی سنجی سریع برگشتیم خونه و همه وسایلامونو جمع کردیم در حین جمع کردن وسیله ها،یاد اون موقع ها افتادم که با بابا مهدیت کل ایرانو می گشتیم و برای سفرای چندین روزمون سر جمع تموم  وسایل و لباسامون توی یک ساک کوچیک خلاصه میشد،با بدنیا اومدن داداش امیرحسینت علاوه بر اون ساک کوچیک دو تا ساک بزرگ که برا...
3 تير 1397
1