حنیفا ساداتحنیفا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
داداش امیرحسینداداش امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
شروع عشق مامانی و باباییشروع عشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

حنیفا ،ماه تابان ما

اولین پست

1396/10/12 0:36
نویسنده : مامان شکیبا
90 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مادر

این اولین پستیه که دارم برات میذارمبوسراستش اولش خیلی فکر کردم که تو اولین پستت برات چی بنویسم یا بهتره بگم چجوری شروعش کنم ،صد تا فکر و جمله تو ذهنم اومد و رفت مدام با خودم گفتم که مثل وبلاگ داداش امیرحسینت شروع کنم اما دیدم نه بهتره با یه حس حرفامو بنویسم براتبوسالان شما ۷ماه و دو هفتس که تو شکممی و منم میدونم شما ناز دختری و با اینکه دومین تجربه بارداریمی اما حس قشنگی بهم میدی واقعا این حس خیلی برام خوشاینده چون استرس زیادی ندارم آخه دیگه سر داداش امیرحسینت همه تجربه هامو کردم و  هزاران چه و چه رو میدونم البته جدای تموم خوب بودناتو آرامش عمیقی که بهم میدیبوسهمیشه رابطه خودمو با مان جونم میدیدم و دوست داشتم یه همدم داشته باشم آخه مامانیت خواهر نداره که،اما مطمئنا با داشتن یه گل دختر دیگه همه چی دارهمحبتوقتی ۲۴ خرداد دقیقا  اولین شب قدر به وجودت پی بردم سر از پا نمیشناختم ،از اول انقدر دوست داشتم که نمیتونم تو کلمات برات خلاصش کنم اما خیلی برام عجیبه که شما هم حس دوست داشتنتو به من منتقل میکنی،یعنی از خدا هزاران بار تشکر میکنم که شما رو بهم داده ،آخه نیومده تموم حسای خوبو بهم میدی وااااای حالا تصور کن که اگه بیای چه حسی دارممحبت

عزیز مادر،اینجا،این بیرون،همه منتظرتن،همه میخوان باشی و ببیننت،از فامیلای دور بگیر تا نزدیکا،آخه شما تنها دختر خونواده میرترابی بعد از بیست سال هستی محبت

بابا مهدیت که سر از پا نمیشناسه برای دیدنت،دیگه روزا براش داره سخت میگذره و هزاران بار نشسته و با وجودت برام داستانهای پدر و دختری ساختهبوس

بابافتاح هزاران بار اشک شوق ریخته بابت داشتنت و واقعا به تموم معنا خسته از نبودنتهبوس

عمو محمدرضات انقدر ذوق دیدنتو داره که برات رفته یه کفش صورتی خوشگل خریده و هر دفعه مثل آلزایمریا روز بدنیا اومدنتو ازم میپرسهمحبت

داداش امیرحسین دو سال و نیمت همش با گفتن آشی بیاد،بهمون یادآوری میکنه که شده بچه ارشد خونواده و اونم انگار خیلی منتظرته و هر دفعه با دیدن لباسات و وسایلت خوشحال میشهمحبت

هزاران نفر چشم به راهتن که اگه بخوام از تک تکشون بنویسم واقعا خودت خسته میشی از خوندن وبلاگتمحبت

اممممممماااااااا من

من سرتا پا شوقم،سر تا پا عشقم،انگار دوباره عاشق شدم،هر روز باضربه ها و حرکاتت لبریز از شور میشم،لذت میبرم از داشتنت،از داشتن کسی که هم جنس منه،از گوشت و پوست و خون منه،تکه ای نهههههه خود وجودمه،واقعا روزا دارن برام دیر میگذرن و دلم میخواد این عقربه های لعنتی ساعت رو تند تند بچرخونم تا شما زودتر بیای،ولی نه،این حاملگیمم  برام خیلی لذت بخشه،چون با یه دختر فهیمی طرفم که وقتی ناراحتم با تکوناش میشه همدمم و انگار باهام حرف میزنه،یا وقتی خوشم انقدر حرکت میکنه که احساس میکنم از شادیام شاده،خوب چه یار شیرینی از این بهتر،که هنوز پا به این دنیا نذاشته همه جوره درکم میکنه و وقتی همه خوابن پا به پام بیدار میمونه و هر از گاهی با ضربه هاش اعلام وجود و بیداری میکنهبوسواقعا از داشتنت خوشحالم عشق مادر،از ته دلم با عمق وجودم دوست دارمبغل

 

پسندها (1)

نظرات (0)