اولین پست
سلام عزیز مادر
این اولین پستیه که دارم برات میذارمراستش اولش خیلی فکر کردم که تو اولین پستت برات چی بنویسم یا بهتره بگم چجوری شروعش کنم ،صد تا فکر و جمله تو ذهنم اومد و رفت مدام با خودم گفتم که مثل وبلاگ داداش امیرحسینت شروع کنم اما دیدم نه بهتره با یه حس حرفامو بنویسم براتالان شما ۷ماه و دو هفتس که تو شکممی و منم میدونم شما ناز دختری و با اینکه دومین تجربه بارداریمی اما حس قشنگی بهم میدی واقعا این حس خیلی برام خوشاینده چون استرس زیادی ندارم آخه دیگه سر داداش امیرحسینت همه تجربه هامو کردم و هزاران چه و چه رو میدونم البته جدای تموم خوب بودناتو آرامش عمیقی که بهم میدیهمیشه رابطه خودمو با مان جونم میدیدم و دوست داشتم یه همدم داشته باشم آخه مامانیت خواهر نداره که،اما مطمئنا با داشتن یه گل دختر دیگه همه چی دارهوقتی ۲۴ خرداد دقیقا اولین شب قدر به وجودت پی بردم سر از پا نمیشناختم ،از اول انقدر دوست داشتم که نمیتونم تو کلمات برات خلاصش کنم اما خیلی برام عجیبه که شما هم حس دوست داشتنتو به من منتقل میکنی،یعنی از خدا هزاران بار تشکر میکنم که شما رو بهم داده ،آخه نیومده تموم حسای خوبو بهم میدی وااااای حالا تصور کن که اگه بیای چه حسی دارم
عزیز مادر،اینجا،این بیرون،همه منتظرتن،همه میخوان باشی و ببیننت،از فامیلای دور بگیر تا نزدیکا،آخه شما تنها دختر خونواده میرترابی بعد از بیست سال هستی
بابا مهدیت که سر از پا نمیشناسه برای دیدنت،دیگه روزا براش داره سخت میگذره و هزاران بار نشسته و با وجودت برام داستانهای پدر و دختری ساخته
بابافتاح هزاران بار اشک شوق ریخته بابت داشتنت و واقعا به تموم معنا خسته از نبودنته
عمو محمدرضات انقدر ذوق دیدنتو داره که برات رفته یه کفش صورتی خوشگل خریده و هر دفعه مثل آلزایمریا روز بدنیا اومدنتو ازم میپرسه
داداش امیرحسین دو سال و نیمت همش با گفتن آشی بیاد،بهمون یادآوری میکنه که شده بچه ارشد خونواده و اونم انگار خیلی منتظرته و هر دفعه با دیدن لباسات و وسایلت خوشحال میشه
هزاران نفر چشم به راهتن که اگه بخوام از تک تکشون بنویسم واقعا خودت خسته میشی از خوندن وبلاگت
اممممممماااااااا من
من سرتا پا شوقم،سر تا پا عشقم،انگار دوباره عاشق شدم،هر روز باضربه ها و حرکاتت لبریز از شور میشم،لذت میبرم از داشتنت،از داشتن کسی که هم جنس منه،از گوشت و پوست و خون منه،تکه ای نهههههه خود وجودمه،واقعا روزا دارن برام دیر میگذرن و دلم میخواد این عقربه های لعنتی ساعت رو تند تند بچرخونم تا شما زودتر بیای،ولی نه،این حاملگیمم برام خیلی لذت بخشه،چون با یه دختر فهیمی طرفم که وقتی ناراحتم با تکوناش میشه همدمم و انگار باهام حرف میزنه،یا وقتی خوشم انقدر حرکت میکنه که احساس میکنم از شادیام شاده،خوب چه یار شیرینی از این بهتر،که هنوز پا به این دنیا نذاشته همه جوره درکم میکنه و وقتی همه خوابن پا به پام بیدار میمونه و هر از گاهی با ضربه هاش اعلام وجود و بیداری میکنهواقعا از داشتنت خوشحالم عشق مادر،از ته دلم با عمق وجودم دوست دارم