سونو آنومالی و تعیین جنسیت
سلام عشق قشنگم
بالاخره روز سی شهریور رسید و وقت این بود که ببینیم ما دوباره صاحب پسر شدیم یا دختر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابا مهدی از اول عاشق دختر بود ولی بارها هم بهم گفته بود که اگر نی نیمون پسر شه شکر خدا رو میکنه.منم تو بارداری اولم دلم میخواست بچمون پسر بشه اما نه به دلایلی که الان تو ذهنت اومده،نه بحث پسر دوستیه و نه حرف مردم و نه هزاران دلیل دیگه.تازه از اول داشتن دختر به نفعم تموم میشد چون بابافتاح و تموم فامیل بابا مهدیتم ازم دختر میخواستن و وجود یه دختر تو این فامیل تبدیل شده بود به یه طلسم بزرگ چون همه الی ماشالله پسر داشتن
تو وبلاگ داداش امیرحسینتم علت خواستن بچه پسر سر حاملگی اولمو نوشتم،اما اونروز واقعا برام فرقی نمیکرد که شما دختری یا پسر.فقط اینو میدونستم که یه مامان قوی شدم و توانایی بزرگ کردن یه دختر بچه ملوس و حساس رو هم دارمدیگه از مزایای داداش امیرحسینته دیگه چون حسابی آبدیدم کرده بود
خلاصه با بابا مهدی و مان جون و داداش امیرحسینت راهی سونو گرافی شدیم و از اونجایی هم که این داداش امیرحسینت زلزله 9ریشتریه،طفلکی بابا مهدی از ترس خراب نکردن مطب دکتر توسط آقا امیرحسین بیرون رو به داخل ترجیح دادبرای همین مثل سونو داداش امیرحسینت دوباره من موندم و مان جونچون همونطوری که تو وب داداشیت نوشتم سر سونو جنسیت داداشیت،بابا مهدی پشت سر هم تو جلسه بود و نمیتونست با ما بیاد،اندفعه هم که اومد مجبور به برگزاری جلسه و ارایه کنفرانس با داداش امیرحسین تو فضای باز شد
خلاصه تا روی تخت خوابیدم،خانوم دکتر گفت که دختریتو اون لحظه واقعا حس خوبی داشتم چون بقول قدیمیا دیگه جنسم جور شده بود و الان هم یه پسر داشتم و هم یه دخترداشتم یه نقشه حسابی میکشیدم که بعد از تموم شدم سونوگرافیم،چجوری باباتو سورپرایز کنم؟؟و در اون حینم تموم بدنم شده بود گوش تا بشنوم خانوم دکتر در مورد وضعیت سلامتی ارگانای بدنت چی میگهجفت چشامم انداخته بودم تو صفحه مانیتور و با هر تکون و دیدن تک تک اعضای بدنت قربون صدقت میرفتمسونو که تموم شد با سرعت رفتم بیرون و به بابامهدی گفتم نی نیمون پسره اما بابا مهدیت گفت مطمینه که تو دختری چون به محض اینکه فهمید من حاملم یه عالمه خیر و برکت اومده بود تو زندگیمون از اضافه شدن حقوق و ارتقای سمتش بگیر تا خیلی چیزای دیگهبعد از کلی سر به سر گذاشتن بابا مهدی بالاخره گفتم که شما دختری و بابا مهدیت که دیگه نگو وووووووووووووووووووووووووووو دیگه سر از پا نمیشناخت و سریع به بابا فتاح زنگ زد و بهش گفت که انتظارش دیگه سر اومده و بالاخره یه دختر تو این خونواده پیدا شدهبابا فتاح هم از شوق شنیدن این خبر فقط و فقط گریه کرد و پشت تلفن بهم گفت که هر چی من بخوام برام میخره و روشو روکش طلا میکنهتازه چون این سونومو اول محرم انجام داده بودم و بابا فتاح اینا هم برسم هر سالشون عزاداری محرما رو تو لواسون سر میکنن ،تموم لواسونم علاوه بر تهران از خبر وجود شما مطلع کرد و با غرور و افتخار میگفت که صاحب دختر شده یا بقول خودش دیگه اجاقش کور نیستبعععععععععععععله دخترک مامانی،شما هنوز نیومده این همه عاشق داری بطوریکه هر لحظه منتظر اومدنتنمن که فکر میکنم از اون دختر لوسای خوشگلی بشی که همه نازتو میخرن من جمله بابا مهدیت
من واقعا خوشحالم از داشتنت مخصوصا منی که تموم مونس و همدمم مان جونی بود که تموم حرفامو میفهمید و روابطمون همیشه مادر و دختری نبود بلکه مثل دو تا دوست بود که تموم حرفای همو میفهمیدیم،خوشحالم یه دوست خوب دیگه که دقیقا از پوست و خون منه هم به جمعمون اضافه شده،امیدوارم منم بتونم مثل مان جونم تموم این حسای خوبو بهت منتقل کنم