حنیفا ساداتحنیفا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
داداش امیرحسینداداش امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
شروع عشق مامانی و باباییشروع عشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

حنیفا ،ماه تابان ما

خوش شانس کی بودی تو؟؟؟

1397/3/28 14:23
نویسنده : مامان شکیبا
166 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامانی

آخه  مگه میشه یکی از دوره جنینیش خوش شانس باشه؟؟؟خوش شانس کی بودی تو آخه؟؟؟؟محبت

بعد از 38 سال تو خانواده میرترابیا(خانواده پدری)یه دختر اومد و اونم شماییبوسنیومده ،رو چشماشون میذاشتن و میذارنت،دم به دقیقه برات چیز میخریدن و هر دفعه که هر کدومشونو میدیدم سراغتو میگرفتن  و  بنده هم زبونم مو در اورده بود انقدر که گفته بودم"بااااااااااااااااا باااااااااااااااااااا جان،دختر من آخرای بهمن بدنیا میاد".

بابا فتاحت چپ میرفت،راست میومد،میگفت این دختر(یعنی شما) نور چشم منه،افتخار منه،ببینید اجاق من کور نیست.منم خندم میگرفت  و با خودم میگفتم"بابا جان تو جامعه ما اونی که پسر نداره اجاقش کوره نه دختررررررر".

خلاصه که،همه منو کشته بودن،کششششششششششششتنننننننننننننننننن به تموم معنابی حوصله

این آخریا که دیگه چیزی نمونده ، بابا مهدی و بابا فتاحت برام یه بادیگارد استخدام کنن که وقتی برای پیاده روی های عصرگاهیم میرم بیرون، منو همراهی کنه.هر دفعه که  بخاطر کلاسای بارداری و ورزش پامو از خونه میذاشتم بیرون مدام بهم تذکر میدادن  که ،کمربند ضد امواجتو بستی؟؟؟موبایلتو روشن کردی دور از خودت نگه دارااااااااااا،مراقب ماشینا باشاااااااااااا،دور از خونه نروهاااااااااا و...........آخه آقایون محترم اولا که دومین حاملگی منه و منم بشدت محافظه کارم ثانیا سر امیرحسینمم که بنده موبایلمو عین نه ماه خاموش کردم،ثالثا کمربندمم همیشه خدا میبندم رابعا.........................

عمه ها و عموهای باباییتو که دیگه نگو،چقد ذوق دیدنتو  داشتن و دارن،هر وقت میرن مسافرت برای شما سوغاتی میارن،ما که کلا تو بازی نیستیم دیگه،معیار شماییگریه

موندم اون روزی که دردم بگیره اونا چه حسی دارن ،فکر کنم یه لشگر آدم پشت اتاق زایمان صف بکشن تا شما بهشون رو نما بدیخنده

خلاصه که افتادی تو دیگ عسل،دختر جانبوس

واقعا همه جوره،همشون میخواهنت و میگم افتادی تو دیگ عسل،بیربط نمیگم،همین ماه آخری حاملگیم،یهویی بابا فتاح و عمو محمدرضا و مامان فرح زنگ زدن که بیان خونمون.اومدنشون به خونمون برام عجیب نبود خوب بالاخره اینجا خونه پسرشونه ولی انقدری که اصرار میکردن که باید حتما حتما بیان، منو به شک انداختنسوالخلاصه،وقتی اومدن ،دیدم چه خبرهههههههههههچشمک دوباره برات لباس خریده بودن و کلی ویارونه برای من،که البته من از اون ویارونه ها فقط مقدار کمی پسته و بادوم نصیبم شد و همشو بابا مهدیت میل فرمود،حالا به چه مناسبت نمیدونم؟؟؟ولی یه دلی از عزا در اوردخنده

 

در توضیح عکسا بنویسم که اون ربات زرده که تبدیل به ماشین میشه برای داداش امیرحسینته که خدا بیامرزتش مثل بقیه چیزها زیر دستش زیاد دووم نیاوردقه قهه

اون لباس سفیده هم مامان فرح،تاکید داشت برای اون روزی که میخوام از بیمارستان بیارمت خونه ،تا تنت کنم،

منمممممممم عروسسسسس خوووووووووووووووب،

گفتم چشم قربانبوس

 

پسندها (5)

نظرات (1)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
28 خرداد 97 15:03
خوش به حالت حنیفا جون. همه کلی هواتو دارنزنده
مامان شکیبا
پاسخ
خندهقه قههواقعاااااااااا