حنیفا ساداتحنیفا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
داداش امیرحسینداداش امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
شروع عشق مامانی و باباییشروع عشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

حنیفا ،ماه تابان ما

زایمان در آب مامان شکیبا

1397/3/28 16:42
نویسنده : مامان شکیبا
251 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان مامانا

چهارشنبه 25 بهمن،در حالیکه مامانی 38 هفته و 5 روزش بود،با توجه به تموم مراقبتها، داداش امیرحسینت مریض شدو چه سرما خوردگی بد و شدیدی هم بودغمناکمان جونمم از ترس مریض شدن من و بدنبال اون ضعیف شدن و از پس زایمان طبیعی بر نیومدن من،داداش امیرحسینت رو به خونشون برد و امیر حسینم از خدا خواسته با هزارتا ذوق رفت خونه مان جونشبوسمن که تو کل روز تموم حواسم پیش داداش امیرحسینت بود و دلم براش هم میسوخت و هم خیلی تنگ شده بودغمناکوقتی زنگ میزدم خونه مان جونم تا جویای حال حضرت والا بشم ،صدای جیغ و خنده هاش آرومم میکرد.آراماز بابت مان جونم خیالم راحت بود چون تموم قلق های داداشیت رو بلد بود و میدونست چی دوست داره و چی دوست نداره آراماز امیرحسینمم خیالم راحت بود چون خدا رو شکر بچه مستقلی بود و با اینکه مریض بود و قریب به اتفاق تموم بچه ها تو دوران مریضیشون بهونه مامانشونو میگیرن،طفلک صبور من بی طاقتی نکرد و با مان جون و بابا رضاش به نحو احسنت مشغول به خوش گذرونی شده بودچشمک

بالاخره بچه بود دیگه و بعد از دو روز یهویی فیلش یاد هندوستان کرد و دوست داشت به من سر بزنه و دوباره برگرده پیش مان جونش.برای همین جمعه صبح به همراه مان جون اومدن خونمون و مان جونمم با هزاران ترس و تردید داداشیتو اورده بود و تو اون مدت کوتاهی هم که پیشم بود،سعی میکرد،بطوریکه امیرحسین ناراحت نشه،یه ذره ازم دور نگهش داره،بالاخره اون روزای آخر،تن آدم با مریضی ضعیف شه که دیگه واویلا بود.

از قبل از اومدن مان جون و امیرحسین،بعد از خوندن نماز صبحم،یه درد خفیفی زیر شکمم حس میکردم که دردش با کیسه آبی که بابامهدی برام خریده بود ،تسکین پیدا میکرد.وقتی امیرحسین پیشم اومد دیگه از اون دردا خبری نبود و هر از گاهی زیر دلم یه تیری میکشید که منم بهش اهمیت نمیدادم چون تو ماه آخر این دردا کاملا طبیعیهآرام

بعد از خوردن صبحانه با مان جون و امیرحسین و باباییت که یه حلیم خیییییییلی خوشمزه بود،رفتم سمت آشپزخونه که احساس خیسی بدی کردم،وقتی لباس زیرمو دیدم ،به اندازه یه کف دست ازم خون قهوه ای رنگی دفع شده بود که منم اصلا متوجهش نشده بودم،سر امیرحسین،زایمانم اینطوری شروع نشد و بدون باز شدن دهانه رحمم ،فقط کیسه آبم ترکید و انقباضای شدیدم شروع شده بود،اما اندفعه بعد از خونریزی یه درد فوق العاده خفیف زیر شکمم حس کردم که فواصل این دردا نامرتب بود.

خلاصه،ریسک نکردمو تند تند وسایل بیمارستانو جمع کردیم و ببعد اززنگ زدن به خانوم شفیعی(ماما همراهم)راهی بیمارستان شدیم.دریغ از یه ذره درد.................

خانم شفیعی احتمال داد که شاید بخاطره معاینه ای که روز قبلش برام انجام داده بوده دچار این خونریزی شدم برای همین بهم گفتن که برم بیمارستان و توسط مامای شیفت ویزیت شم و اگه پروسه زایمان شروع شده بود بهشون زنگ بزنم تا سریع بیان بیمارستان الحمدلله هم مامام و هم دکترم خونشون نزدیک بیمارستان بودآرام

از اول حاملگیم چون بیمارستانمو که طرفای جنت اباد بود رو  انتخاب کرده بودمو از طرفی هم همیشه خدا،شرق به غرب مخصوصا همت شلوغ بود،همیشه فکر میکردم اگه دردم بگیره تو ماشین زایمان میکنم.اما چه شانسییییییییییی،ساعت 9 صبح روز جمعه که خلوت ترین تایمیه که میشه از شرق به غرب رفت،راهی بیمارستان شدیم البته بعد از رسوندن مان جون و امیرحسین دم خونه مان جون.صورت پراضطراب و اشک های ریزی که از گوشه چشای مان جونم میومد غصه دارم کرد،میتونم بفهممش.سر زایمان اولم چون مادر نشده بودم اشکای بی پایان مان جونم پشت بلوک زایمان برام عجیب بوداما اندفعه میفهمم چه حسی داشت اون لحظهغمناکاندفعه دیگه مادر بودم و میدونستم که تحمل درد از طرف بچه آدمو دیوونه میکنه دیگه چه برسه به درد زایمان طبیعی که بنده قرار بود درگیرش بشم،بمیرم برای دل مان جونمغمناک

وسط راه با تلگرام به تموم گروههایی که توش عضو بودم ملتمسانه خواهش کردم که برام سوره انشقاق و آیه78 سوره نحل رو بخونن و خودمم با خیال راحت مشغول خوندن دعای توسل و صلوات خاصه امام رضا(علیه السلام)و سوره یس شدمآرام

وقتی رسیدم بیمارستان،ماما شیفت بعد از معاینه کردنم،گفت دهانه رحمم 3 سانت بازه و فوق العاده نرمه و تا چند ساعت دیگه زایمان میکنم،اصلا دهنم باز مونده بود از تعجبتعجبسر زایمان امیرحسین،7ساعت دهنه رحمم 2 سانت مونده بود اونم با چه درد وحشتناکی اما اندفعه 3 سانت باز شده و من انگار نه انگار،قربونت برم از همین جنینی مامان کوچولوی خودم بودی و دوست نداشتی که آزارم بدی،عزیز مهربونمبوس

چون کیسه آبم نترکیده بود،طبق گفته خانم شفیعی،میتونستم تو آب زایمان کنم و این بهترین و شاید تازه ترین تجربه یک زن برای زایمانش میتونست باشه و چون تو این دوره زمونه،زایمان در آب برخلاف خارج از کشور،تو ایران مرسوم نبود و خوفناک بنظر میرسید اما من از فوایدش و تسکین درد تو آب ،زیاد تو اینترنت خونده بودم و یکی از دعاهام تو حاملگیم این بود که کیسه آبم نترکه تا بتونم تو آب زایمان کنمآراماصلا انتخاب بیمارستان تازه تاسیس امید غیر از وجود خانوم شفیعی،دلربایی کردن این  وان آب بزرگ بود که تو هفته 30 حاملگیم حین دیدن بلوک زایمان دیدمش،از اون روز بدجوری رفته بود تو ذهنم و تموم آرزوم این بود که این فرصت برام بوجود بیاد که الحمدلله آرزوم براورده شدزیبا

خلاصه سریع لباسامو عوض کردم و به بابا مهدی گفتم که بره دنبال کارای پذیرشم و بعدشم به خانوم شفیعی زنگ بزنهآرامتا بابا مهدی و خانوم شفیعی بیان منم سریع توپ تولد رو برداشتم و تموم ورزشهایی که تو حاملگیم از خانوم شفیعی یاد گرفته بودم رو مو به مو انجام دادم تا وقتی خانوم شفیعی اومد من همه ورزشامو انجام دادم و ایشون هم  سریع اومدن و منو معاینه کرد و فهمیدم که بععععععععععله یه سانت دیگه هم پیشرفت کردم و الحمدلله بازم از اون دردای شدیدی که سر امیرحسین تجربش کرده بودم،خبری نشدفرشته

بیمارستان امید،بیمارستانی بود که به متد اروپایی اداره میشد و علاوه بر داشتن وان برای زایمان طبیعی،اجازه میدادن که از اول تا آخر زایمان،حتی موقعی که نی نی بدنیا میاد ،شوهر کنار زایو باشه.درحالیکه تو بیمارستانهایی که اسم در کردن همچین اجازه ای نمیدن و فقط به مدت کوتاه شوهر میتونست حضور داشته باشه و باعث دلگرمی زنش باشه.تو تموم مدت زایمانم بابایی مثل همیشه کنارم بود و مدام برام دمنوش آماده میکرد و حتی با هم ناهار هم خوردیم.چه ناهار خوشمزه ای هم بود..............خوشمزه

خلاصه،خانوم شفیعی ازم خواستن که برم تو وان و منم در حالیکه متوجه انقباضای کوچکی میشدم با خوشحالی بمدت دو ساعت رو تو وان سر کردم ولی به اصرار دکترم خانم رضایی(یکی از سرمایه گذاران بیمارستان و فارغ  التحصیل از یونان)از آب بیرون اومدم و متوجه شدم که بعععععععععععله رحمم 8 سانت بازز شده  در حالیکه اون دردای غیرقابل تحمل توی آب برام هیچ بود و دردش مثل وقتی بود که یکی ناگهان نیشگونت بگیره و من خیلی کم حسش میکردمآرامایشون برای اینکه زودتر فرایند زایمان تموم شه با دست کیسه آبمو ترکوندن و ترکیدن کیسه آب به ور و ترکیدن من بخاطر شروع اون دردای وحشتناک هم یه ور دیگهگریهاون موقع تازه دردای وحشتناکمو حس کردم که به لطف خدا ظرف مدت 1 ساعت تموم شد و شما بدنیا اومدی و شدی نور خونه مابوس

تو تموم مدت زایمانم خیلیا بخصوص بابا فتاح پشت در بلوک زایمان منتظر اومدنت بودن و در حالیکه اشک میریختن و خودشونو برای دیدنت آماده میکردن،رو بسیار شیک و مجلسی از بیمارستان بیرون کردن و اونا رو از دیدن شما ناکام گذاشتنآرام

شما راس ساعت 5و35 دقیقه عصر روز جمعه 27 بهمن ماه سال 1396 بدنیا اومدی و من چون 2 ساعت تو آب بودم و با توجه به اینکه خودمو  کامل با حوله خشک کرده بودم،احساس سرمای بدی داشتم،برای همین بعد از کلی لرزیدن و یه بخیه کوچولو خوردن،درحالیکه احساس سبک بالی میکردم،زیر پتو روی تختم خوابیدمبوس

چه حس خوبی داشت اون لحظه دیدنت،همون موقعی که از بدنم خارج شدی،با اینکه تجربه دومم بود ولی از ذوق سر از پا نمیشناختمو با تموم وجودم دوست داشتمبوس

         

          

یه صحنه ای که یادم میوفته و خندم میگیره کارای بابات بود در حالیکه مضطرب بود و گریون سعی میکرد بهم دلداری بده و به محض بدنیا اومدنت و خروج جفت از بدنم دهنشو یه فرمی کرده بود که انگاری زورش کردن که اون جفت رو ببینه،همچین چندشش شده بود که نگوخندهتازه پرستارا بهش گفتن بند ناف شما رو ببره که در حالیکه رنگش پریده بود از روی ترس گفت" نمیتونم"هنوزم که هنوزه بهش غر میزنم و میگم :آخه پسر چرا بند ناف بچمو نبریدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

خلاصه بعد از زایمانم خرماها رو نوش جان کردم و کام شما رو هم با تربت و آب فرات برداشتم و شروع به شیر دادنت کردمبوسواقعا خوششششششششششششششششگل بودی ،این فقط حرف من نیستااااااا،حرف تموم پرسنل بیمارستان و همه دوستانی بود که عکساتو با تلگرام بر اشون فرستاده بودمبوسخلاصه،یک روز کامل ،بیمارستان بستری شدم و هم بابایی و هم مامان فرح ازم مراقبت میکردن و بعد از گرفتن آزمایش خون از شما توسط پرستارا،فهمیدیم که الحمدلله شما از هر لحاظی سالمی و  حتی زردی هم که یه بیماری شایع بین تموم نوزادای این دوره زمونه بود رو هم نداشتیبوس

از تموم امکانات بیمارستان راضی بودم و فقط و فقط و فقط شاکی این قضیم که بیمارستان چرا فیلمبردار نداشت تا مثل داداش امیرحسینت فیلم خوشگلی از بدنیا اومدنت داشته باشیم،اون موقع هم خود آدم و اطرافیانش که از روی اضطراب نمیتونن به خودشون مسلط باشن و یه فیلمبرداری توپ بتونن بکنن،ولی کلا کلا خوشحالم بابت همه چیز،مخصوصا شما گل مامانیبوسبه جرات میتونم بگم که تو این چند سال اخیر بعد از ازدواجم با بابا مهدیتون،بهنرین کاری که کردم بدنیا اوردن شما و داداش امیرحسینت بود.

دوست دارم گل قشنگمبوس

در ضمن مامانی تموم ورزشهایی که باید از هفته 30 بارداری تا آخرش رو که باید برای  یه زایمان طبیعی فیزیولوژیک، بدون هیچ تزریق آمپول فشار رو برات میذارم چون بالاخره شما هم مامان آینده ای و مطمینا به دردت میخوره.یه سری نقاط طب فشاری هم بود که خیلی تو پایین اومدن جنین اونم تو هفته های آخر موثره که اونا هم برات میذارم. فیلم ماساژای ریلکسی هم که بابا مهدی از خانوم شفیعی یاد گرفته بود و برام انجام میداد رو بصورت یه فایل مجزا تو لپ تاپم برات نگه میدارم،امیدوارم مثل زایمانم شما هم خوش زا باشی و این مطالب بدردت بخوره،البته تا موقع زایمان شما علم خییییلی پیشرفت میکنه و خیلی چیزای جدید روی کار میاد ولی من بعنوان تجربیات شخصیم میخوام اونا رو برات نگه دارمآرام

در آخررر هم یه تشکر مخصوص کنم از مامان فرح،مادر شوهر گلم،که مادرانه ازم مراقبت کرد و با وجود بخیه هام هر چند کم اجازه تکون خوردن بهم ندادگل

پسندها (2)

نظرات (0)