حنیفا ساداتحنیفا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
داداش امیرحسینداداش امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
شروع عشق مامانی و باباییشروع عشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

حنیفا ،ماه تابان ما

سونو ساک حاملگی و قلب

1396/10/21 3:47
نویسنده : مامان شکیبا
113 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشگلم

خیلی صبر کردم تا اون تاریخی رو که دکتر تو دفترچم زده بود ،برسه اما واقعا از ته دلم و وجودم میخواستم خودمو زودتر از موعد به سونوگرافی برسونم و سونو ساک حاملگی و شنیدن صدای قلب قشنگت رو انجام بدمبوسدل و زدم به دریا و با سه روز عجله  یعنی دقیقا 14 تیر ،از بابامهدی خواستم که منو ببره سونوگرافی تا زودتر انتظارم سر برسهزیباسریع لباسامو پوشیدمو با بابامهدی و داداش امیرحسینت راهی بیمارستان تهرانپارس شدیم و  با زحمت دقیقا همون سونوگرافیستی که باهاش سونوهای داداش امیرحسینتو تو دوران بارداریم، انجام داده بودم،رو  گیر اوردمو اولین سونوی شما رو انجام دادمبوساما قبل از رفتن به اتاق سونو چه حالی داشتم و مرتب تو فکر و اضطراب شنیدن صدای قلبت بودم و خییییلی دلم میخواست که توی همین سونو صدای قلبتو بشنوم چون از یه طرف بهم اطمینان قلبی میدادی که هستی و از یه طرف دیگه دوست نداشتم  با دو بار سونو کردن بهت آسیب بزنم،اصلا دلیل کلی و اصلی من بخاطر یکی کردن دو تا سونوت همین بودبوسچقدر اون لحظه،دقیقه ها و حتی ثانیه ها دیر میگذشتن و تنها سرگرمیم نگاه کردن پرسنل و مریضایی بود که مدام با رفت و آمدشون اوقاتمو پر میکردنغمگین از همه بدتر تنهایی منتظر بودنش بد بود ،چون موقع رسیدن به بیمارستان، داداش امیرحسینت تو ماشین خوابش رفته بود و نمیخواستمم بیدارش کنم از بابا مهدیت خواهش کردم که تو ماشین بمونه و من تنهایی برم سونو،ولی وقتی پشت در اتاق سونو منتظر شنیدن اسمم بودم با خودم فکر کردم که عجب کار اشتباهی کردم و کاش بابا مهدی باهام بود یعنی حتی حاضر بودم اون داداش امیرحسین شیطونت هم پیشم باشه و تموم بیمارستانو بهم بریزه ،اما من احساس تنهایی نکنمغمگینخلاصه به هر سبکی بود اوقاتمو پر میکردم،تا اینکه بالاخره اسممو صدا زدن.انگاری تموم دنیا رو بهم دادن و با چنان ذوق و شوقی رفتم تو و رو تخت دراز کشیدم که دستیارای دکتر تصور میکردن بچه اولمه بوسدکتر با دقت سونو کرد و یهویی صدایی پخش کرد و گفت بفرما اینم صدای قلب نی نیتونبوساگه بدونی اون لحظه چه حسی داشتم ،تموم وجودم شده بود شادی و دلم میخواست از رو تخت بلند شم و خانوم دکتر رو ماچ کنم که البته تونستم خودمو کنترل کنم و قضیه ختم بخیر شدخندهبعد از گرفتن جواب سونو تند و تند از پله های بیمارستان پایین رفتم تا با  دادن این خبر خوش بابا مهدیتو خوشحال کنمبوسوقتی به ماشین رسیدم داداش امیرحسینت تازه از خواب بیدار شده بود و بابا مهدی هم با دیدن صورت و لبخندم یه برق شوقی تو چشاش نمایان شد که فهمیدم موضوع رو گرفته،ولی با این اوصاف ،خودم  باباییتو از صدای تپش قلبت مطلع کردم و انقدر دو تایی خوشحال شدیم که دادش امیرحسینت هاج و واج نگاهمون میکردخندونک خوب حق داشت طفلکی، تا چشاشو باز کرده بود من و باباییتو دیده بود که داریم ذوق میکنیم و میخندیم  خندهخلاصه بابا مهدیم یه شام خوشمزه مهمونمون کرد و  شادی اون روز رو دو چندان کرد  ولی واقعا اون روز  بهم خوش گذشت و عالی بود،یه خونواده 4 نفره که با هم بیرون رفته بودن و شادی میکردن،چه لذتی از این بالاتر که با تموم کسایی که دوسشون داری اوقاتتو پر کنی؟؟محبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)