روزمرگی هامون با دخملی یک ماهه
سلام مامانکم
بالاخره بعد از یه سفر دو هفته ای به لاهیجان ،روز 10 فروردین برگشتیم خونه و روز 11ام چون تا 14 تعطیل رسمی بود تصمیم گرفتم که با کمک بابات، داداش امیرحسینتو از پوشک بگیرم که الحمدلله در طی سه روز موفق به انجام این کار شدم،حالا چجوری و چه شکلی بماند و منم از گفتنش حس خوبی ندارم چون این یه قضیه شخصی برای داداش امیرحسینته که تو وبلاگ خودشم این پست رو رمزدار کردم تا فقط و فقط خودش بخونه
بعد از تموم شدن تعطیلات دوباره روزهای ما تکرار شد و منم با اینکه سعی میکردم که یه خونه شادی داشته باشیم و مثل گذشته بخاطر امیرحسین پرانرژی و شاد باشم ،بازم آخر شبا دیگه هیچ نایی برام نمیموندخداییش خییییییییییییییییییییلی سخته منم هیچ اعتراضی به این قضیه ندارم چون بالاخره هر کی که بچه دوم رو میاره باید فکر ایناشم باشه ولی انصافا بعضی وقتا یه اتفاقایی میفته که حساب و کتاب آدم بهم میخوره که البته این مسایل تو زندگی همه هست ،خیلی سخته ،خییییییلییییییییییییاون از خونریزی پی در پی بخاطر زایمان و اونم از بهم ریختن هورمونات که باعث میشه نتونی بعضی وقتا اونطوری که باید باشی،باشیولی روز و شب خدا رو بخاطر داشتن شماها شاکرم
بماااااااااااااااااااااااند................................
اگه گفتی این چیه؟؟؟؟؟
بععععععععععععععععععععععله،کلاه خانوم خوشگلس که روش کلی مو چسبیده،این یعنی دخمل من داشت موهاش میریخت که البته جاش یه سری موهای خوشگل و ناز در میاری
تازه،دختری من، تو همین ماه یه قهقهه هایی میزدی که دل هممون برات قنج میرفت،از طرفی هم میتونستی راحت به سمت پهلوهات غلت بزنی و هزار ماشالله حواستم خوووووووووب جمع بود و هر کی هم که از جلوت رد میشد با چشات دنبالش میکردی ،به کوچیکترین صداها هم حساس بودی و هستی و همیشه درست و سریع به سمت منبع صدا بر میگردیخدایا شکرت که سالمی میوه دلم
تازه دیگه دستت رو برای گرفتن اشیا دراز میکردی و گه و بیگاه میتونستی بگیریشون
دوست دارممممممممممممممم یه دنیا