اومدن به خونه
سلام عشق من
روز شنبه 28 بهمن بعد از کش و قوسهای فراوون برای مرخص کردن مامانی،بالاخره ساعت 8 شب از بیمارستان مرخص شدیم اون شب باران ملایمی هم میومد و خدا رو شاکر همین مقدار بارونم بودیم چون تو کل زمستون آسمان تهران به خودش بارون ندیده بود و هوا حسابی کثیف شده بود بطوریکه مدارس تا یک هفته هم تعطیل شده بودن اما روز تولد شما خدا لطفشو شامل حال ما تهرانیا کرد و با بارون رحمتش آلودگی ها و کثیفی های شهرمونو پاک کردقربون اون همه خوش قدمیت بشم من میوه دلم
خلاصه که بگم با بابا مهدی و مامان فرح به سمت خونه راه افتادیم و اون شب هم طبق معمول همه شبای بارونی تهران،با ترافیک شدید و خیابونای قفل شده روبرو شدیم ولی بالاخره با یه تایم طولانی رسیدیم دم خونه که دیدیم وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای،یه ملت دم در خونه منتظر قدم رنجه کردن شما به خونه بودنباورت میشه مامانی حتی همسایه هاااااااااااا
خلاصه بعد از کشتن گوسفند جلوی پای بنده و شما ،رفتیم تو خونه که دیدم مان جون در حال پذیرایی از مهموناس و داداش امیرحسینت هنوز فین فین کنان در حال دویدن به این طرف و اون طرفخییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دلم برای داداش امیرحسینت تنگ شده بود و با دیدنش انگار دنیا رو بهم داده بودن ،در حین اون دلتنگی و تپش قلب مادرانم برای داداشیت، تموم وجودم شده بود علامت سوال،سوال برای اینکه وقتی امیرحسین میبینتت چه حسی بهش دست میده و ممکنه چه عکس العملی از خودش نشون بده البته من تو کل حاملگیم ذهنشو آماده کرده بودم و از شما،مرتب براش صحبت میکردم ،از طرف دیگه هم کاملا متوجه این قضیه بودم که تصور یه بچه 2 ساله از یه موجودی که با چشم قابل دیدن نیست و ارتباط اون با یه شکم ورم کرده چیز مفهوم داری براش نیست،ولی هر بار با نشون دادن فیلمای سونوگرافیت و معرفی وجودت خدمت خان داداشت بارها و بارها وجودت رو متذکر میشدم و اون هم بارها و بارها ذوق و شوق دیدنتو تو نگاههای گرم و مهربونش بهم نشون میداد تو این افکار بودم که با شنیدن صدای گرفته ناشی از مریضی داداشیت به خودم اومدم و دیدم امیرحسین پیشم اومده و در حالیکه داشت ذوق میکرد ازم خواست آشیشو (یعنی شما )رو ببینهاگر بدونی چقد ذوق داشت و با چه نگاه ملوس و ملیحی نگاهت میکردواقعا برای بچه اول که همیشه میدون دار خونه و فک و فامیل بوده ،حالا پیدا شدن یه رقیب شیرین مطمینا قضیه سنگینیه که الحمدلله از همون برخورد اولش هویدا بود که شما به چشمش یه رقیب نبودی بلکه یه رفیق دوست داشتنی بودی که با جون و دل،حتی با نگاه میپرستیدتواااااااااااااااااقعا خیلی دوست داشت و داره و الان وقتی چند ساعت از خونه دور میشه ،هر جا که هست،سریع گوشی رو بر میداره و فقط و فقط سراغ شما رو میگیره
خییییییییییییییییییییلی خوشحالم که امیرحسین انقدر فهمیدس و حسودی نمیکنه،برعکس بقیه بچه های اول یه خونواده، که هم خودم با چشم دیدم و هم از دور و اطرافیانم شنیدم که چه بلاهایی سر موجودی بنام فرزند دوم اوردن،اصلا اصلا حتی برای یک ثانیه ،برخورد بدی باهات نکرد و کوچیکترین آسیبی هم بهت نرسوند،حتی بعضی وقتا که تو آشپزخونه مشغول کارمو حواسم برای چند ثانیه پرت میشه اصلا بهت آسیبی نمیزنه و خیلی مراقبه که از خواب نپرونتتو کلا خیلی مراقبتهالبته داداشیت یه پسر فوق العاده اکتیو و پرانرژی و بازیگوشه و کار من در مقابل ایشون دوبله هست و خیلی زمان میبره تا داداشیتو بتونم تو خییلی زمینه ها توجیه کنم و ظاهربرخوردش با شما همین چند سطر سادس که مینویسم ولی خوب من بعنوان یه مادر باید هوای دو تا بچمو داشته باشم تا خدایی نکرده به هیچکدومتون نه ضرر جسمی برسه و نه روحی
فوق العاده کارم سنگینه،خدا هم که فعلا توان داده ان شالله از این به بعد هم بهم یه اعصاب پولادین تر و توان بیشششششششتررررررر عنایت میکنه