حنیفا ساداتحنیفا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
داداش امیرحسینداداش امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
شروع عشق مامانی و باباییشروع عشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

حنیفا ،ماه تابان ما

سونو بیوفیزیکال

1396/12/9 20:28
نویسنده : مامان شکیبا
222 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخملی قشنگم

آخرین باری که مامانیت سونو رفت هفته 30 بارداریش بود که دکتر سونوگرافیست احتمال کم شدن مایع آمونیوتیک دور جنین رو داد که البته گفت هنوز تو رنج نرماله اما ممکنه به مرور کم بشهخطامن نه نشتی داشتم و هم خیلی سر شما آب میخوردم و واقعا از حرف سونوگرافیست متعجب شدممتفکروقتی سونو رو به دکترم نشون دادم گفتن که بنده باید استراحت کامل بکنم وگرنه مجبور به بستری کردن من تو بیمارستان میشنگریهخداییش با وجود کارای خونه و نبود کمک و شیطونیای داداش امیرحسینت میشه استراحت کرد؟؟؟

خلاصه بابا مهدی حدود یه هفته ای زودتر میومد خونهدکه من بیشتر استراحت کنم و کلی کمک حالم بود.بنا به درخواست دکترم،یه سونو بیوفیزیکال باید انجام میدادم که سونوی بیوفیزیکال دکتر وجیهه مرصوصی تو ایران،حرف اول رو میزد برای همین 19دی ماه باباییت و داداش امیرحسینت منو به مطب دکتر مرصوصی رسوندن و به اصرار من برگشتن خونه چون اونجا همیشه خدا شلوغ بود و با اینکه بنده ساعت 4 وقت داشتم که بماند ساعت 9 شب بالاخره رفتم تو اتاق سونو،تو طول اون مدت با خودم میگفتم که چه کار خوبی کردم که بابایی و داداشیت رو فرستادم خونه تا استراحت بکنن وگرنه 4 ساعت باید تو کوچه سر میکردنبی حوصله

تو مطب مرتب خانومایی با وضعیت های خاص مراجعه میکردن و دل منم برای همشون میسوخت ولی برای یکیشون دلم کباب شدخطاطفلی یه زن جوون بود که خدا بعد از 10 سال بهش بچه داده بود و دقیقا تو ماه 4 بارداریش مشکوک به هیدروسفالی(بزرگ بودن سر جنین)شده بودن و طفلک از دامغان اون همه راه رو کوبونده بود و اومده بود تهران که بقول خودش سومین دکتر هم نظر دو دکتر قبلی شهر خودشونو تایید کنه و بدون عذاب وجداننامه سقط جنین رو از پزشکی قانونی بگیرهخطا

خیلی سخته مامانی،بعد از 10 سال منتظر یه موجود باشی که با صد تا نذر و نیاز بدستش اوردی و 4 ماه باهاش زندگی کنی و مانوس شی حالا بیان بگن،اینی که همه چیزش تکمیله و قلب داره و نفس میکشه رو سقط کننگریه

اونروز وقتی با امیدواری رفت تو اتاق و همش تکرار میکرد دکترای شهرستان چیزی نمیفهمن و با صدتا امید اومده بود تهران،با چشای گریون و صورت بهم ریخته از مطب خارج شد انقدر وسط مطب گریه کردم که همه فکر کردن باهاش نسبتی دارم واقعا سخته که تیکه ای از وجودتو بگن از بین ببرشگریه

با خودم بارها همه چیز رو مرور کردم و به خودم میگفتم سر یه کم کاری تیرویید و دیابت داری اینجوری خودتو داغون میکنی تازه همه دارن تایید میکنن که بچه من از همه لحاظی سالمه اونوقت اگه جای یکی از این زنای حامله بودم که با صد تا شک و تردید جنین هاشون رو نگه داشتن،چیکار میکردم؟؟

مامانی،خداییش آدم ضعیفی نیستم ولی ان شالله خودت مادر میشی و اونروز میبینی که تموم این بهم ریختگی هام  صرفا بخاطر شما بوده و دوست نداشتم و ندارم که یه مو از سرت کم شه،تموم این نوشته برای اینه که اگه یه روزی مادر شدی احساسات منو درک کنی و بدونی برای داشتنت چه حرص و جوشایی خوردم،این ناراحتی هاخودش تو حاملگی سمه اما باور کن با پرت کردن حواسم به داداشت و صد تا کار دیگه وقتی احساس خطر برات میکردم دوباره از تو داغون میشدمخطا

من قبل از حاملگیم رژیم غذایی خوبی پیاده کرده بودم و تحت نظر پزشک همه ارگانای بدنم چک شده بود و هیچ کمبود املاح و ویتامین نداشتم اما به محض اینکه باردار شدم کم کم این بهم ریختگی های هورمونی تو بدنم ایجاد  شد و از همه بدتر این بود که تا هفته 30 سونوهام نشون میداد شما بریچی یعنی سرت به سمت بالاس و من باید سزارین بشمخطاالبته با خودم میگفتم هر چی صلاح خداست  اما با وجود پرمشغلگی بابا مهدی و مان جونم و از طرفیم وجود داداش امیرحسینت،سزارین برام یه غول بی شاخ و دم بود.چون طی تجربه اولم سر داداش امیرحسینت که یه زایمان طبیعی خوب داشتم و تونستم تو ساعات اولیه بدنیا اومدنش همه کارامو مستقل انجام بدم حالا سزارین معضلی بود که طی حرف دکترا بطور 100 درصد بوقوع میپیوست  چون چرخش جنین تا این هفته بارداری من دیگه غیر ممکن بود و با وجود تموم ورزشا و تمرینایی که ماما همراهم برای چرخش شما داده بود و منم مو به مو و هر روز انجام میدادم ،بطور حتم باید سزارین میشدمخطا

القصه..................

بالاخره ساعت 9 شب ،نوبت من شد و خانم مرصوصی با تعجب ازم پرسید که چرا منو به ایشون ارجاع دادن؟؟؟؟بعد از گفتن دلیلم ،ایشون گفتن جنین از همه لحاظی سالمه و حجم مایع آمونیوتیکم فوق العاده عالیه و من اصلا به این سونو احتیاجی نداشتمآرامولی شنیدی که میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دقیقا تو این هفته 33بارداریم طی همین سونو متوجه شدم شما چرخیدی و سفالیک شدی و این یعنی من میتونم براحتی زایمان طبیعی کنمآراماون لحظه انقدر اشک ریختم که دکتر به عقلم شک کرد و با تعجب علت رو ازم جویا شد و منم با خنده گفتم برای کشیدن درد زایمان طبیعی انقدر خوشحالم و اشک شوق میریزمخنده

آره مامانی،انقدر خوشحال بودم که حد نداشت و بعد از بیرون اومدن از اتاق سونو میخواستم به بابامهدی زنگ بزنم که دیدم جلوی در مطب منتظرمه و از خوشحالی من شستشخبردار شد و اون طفلکی هم خیلی خوشحال شدمحبت

بیچاره بابات،سر این حاملگیم خیلی اذیتش کردم و بارها دیدم که تو خودش ساعتا فرو میره و با اینکه متوجه این قضیه بودم و سعی میکردم خودم رو کنترل کنم اما بابات بخاطر شناختی که نسبت به من داشتبیشتر اذیت میشد و طبق گفته همیشگیش ،بدترین چیز تو این دنیا براش،یک لحظه دیدن ناراحتی منه.

خلاصه بعد از این همه فکر و خیال و ناراحتی که منجر به شادی شد،بابا مهدی ما رو به یه کباب ترش مهمون کرد تا جشنمون و خوشحالیمون تکمیل شهمحبت

پسندها (2)

نظرات (0)