برگشتن مان جون از کربلا
سلام عمرم
بعد از کلی گشتن تو لاهیجان،مان جونم برگشت ایران و سریع وسایلی که از قبل آماده کره بودن رو برداشتن و هنوز خستگی راه از تنشون در نیومده بود از تهران راهی لاهیجان شدن،حتی بابام مهلت نداد بریم استقبالشونچقدرررررررررررررررررررررررررر خوشحال شدم وقتی مان جونمو دیدمانگار یه عمر بود که مان جونمو ندیده بودم ،سر تا پای وجودم شده بود شادی،آخه یکی نبود بگه زن حسابی جنابعالی با داشتن دو تا بچه باید بازم وصل باشی به مامانت؟؟؟؟؟جمع کن این لوس بازیاتوووووووووووووو؟؟؟ولی واقعا نمیشه روزی رو تصور کنم که مان جونم نباشه،مطمینم که دووم نمیارمو میمیرم،اصلا دوست ندارم در موردش فکر کنم برای همین دیگه قضیه رو بیشتر از این باز نمیکنم
حنیفایی، شما هم مثل بنده در اصطلاح بشدت بچه ننه تشریف دارید بطوریکه اگه بغل کس دیگه ای باشی حتی بابا مهدیت با چشات منو دنبال میکنی و تا چند دقیقه دووم میاری و بعدش میزنی زیر گریه و تا میای بغل من،یادت میره گریه روهم این اخلاقتو دوست دارم و هم نه دوست دارم چون میفهمم منو بیشتر از بقیه دوست داری اما خوشم نمیاد چون میشی یکی مثل خودم،وابسته سرسخت و شدید به مادر،که چقدرم بدههمه باید مادر و پدرشونو دوست داشته باشن اما نه مثل من بطوریکه یه روز مادرشونو نبینن دق کنن
ولش کن.....................
از سوغاتیها بگم..
مان جونم برای من یه جانماز خوشگل و مهر و تسبیح اورد و برای داداش امیرحسین و بابات شال عربی البته یه اسباب بازی زنبورم بود که خدا روحش رو قرین آرامش کنه من در عین حالی که خوشحال شده بودم ناراحتیمم اعلام میکردم چون قبل از رفتنشون ازشون خواهش کردم که چیزی نیارن و پولمونو تو این کشورای عربی تزریق نکنن و فقط و فقط زیارت کنن اما خوب ،دلشون طاقت نیاورده بودو برای تبرکی هم اینا رو اورده بودن
اما برای دخملکم چی اورده بودن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعععععععععععععععععله یه چادر مشکی کوچولو
خدایاااااااااااااااا کی دخترم زودتر بزرگ میشه تا این چادررو سرش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟