رفتن به لاهیجان
سلام عشق مامانی
چون بابا رضا امسال عازم مکه شده بود و از اونجایی که این سفر معنویش درست وسط آفتاب سوزان تابستون بود با اون همه گل و درخت و محصولات کشاورزی بابارضا که سر تک تکشون خیلی زحمت کشیده بود، احتمالش میرفت که تمومشون خشک بشه و از طرفی هم چون ما هم هیچ اعتمادی به همسایه ها بابت آبیاری درست حیاط و محافظت از خونه نداشتیم ، من و مان جون تصمیم گرفتیم که تا برگشتن بابارضا بریم لاهیجان و اونجا بمونیم که البته بنده مقداری با ترس و لرز این تصمیمو گرفتم،چون بخاطر پایین بودن جفتم دکتر مسافرت رو برام قدغن کرده بود ولی از هر جهتی که بهش فکر میکردم میدیدم به نفعمه چون هم هوای اونجا سالم بود و هم مان جون بهم تو نگهداری شیطونکی مثل داداش امیرحسینت کمکم میکرد و اینجوری من میتونستم بیشتر استراحت کنم برای همین دلو زدم به دریا و 26 مرداد با بابامهدی و داداش امیرحسین و مان جون راهی لاهیجان شدیمبابامهدی هم چون کاراش تو شرکت حسابی سنگین شده بود وتو 24 ساعت روز فقط چند ساعتشو اونم برای خواب شب میومد خونه، از لحاظ موندن من و داداشت پیش مان جون خیالش راحت بود و فقط آخر هفته ها میومد لاهیجان و هم ما رو میدید و هم هوای سرش عوض میشدخلاصه که این وسط همه راضی بودیم و از همه راضی تر، داداشتچون ایشون از صبح تا شب تو حیاط برای خودش یا مشغول آب بازی بود یا شیطونی کردن و از همه مهمتر اینکه از هم بازی بودن با مان جون هم بشدت لذت میبردخیلی از مواقع با شلنگ تموم حیاطو آب میپاشید و بماند که یه بارم تموم اتاق پذیرابی رو برامون شست ولی بیشتر مواقع با مان جون از آب چاه گلا و درختا رو آب میدادکلا مرغ و خروسا و جونورا و مارمولکا هم تا دادشت رو میدیدن در میرفتن حالا چیکارشون کرده بود بدبختا رو الله و اعلمولی هر چی بود ،خییلی بهش خوش گذشت در کنارشم خوب پوست من و مان جونمم کنده شد و من تو این مدت مشغول ششمین ختم قرآنم برای دختر گلم بودمخدا خیر بده مان جونو که تو اون مدت داداشتو نگه داشت تا کمن بتونم سرت کلی قران ختم کنم
تو همین پنجمین روز ماه شهریور بود که اولین آزمایش تیروییدی که از این به بعد باید ماه به ماه بصورت روتین تکرار میشد رو تو لاهیجان انجام دادم که الحمدلله با خوردن قرص کنترل شده بود و عددش به یک و نیم رسیده بود