رفتن بابا مهدی به چین
سلام دختر قشنگم
7 آبان،یعنی دقیقا شب سالگرد ازدواج من و باباییت،بابا مهدی مجبور شد برای ماموریت کاری ،یک هفته به چین بره و من و شما و داداش امیرحسین رو تنها بذارهالبته من و داداش امیرحسینت به این تنهایی ها عادت کرده بودیم چون بیشتر روزای عادی باباییت تا دیروقت سرکاره و بعضی روزا انقدر خستس که بعد از خوردن شامش و چند دقیقه نشستن پیش ما سریع میره و میخوابهالبته من بهش حق میدم،خدایی تو این روزگار و تورم و گرونی برای یه لقمه نون حلال باید خودتو به آب و آتیش بزنی مخصوصا باباییت که از اول زندگیمون هیچ ساپورت مالی نشد و افتخارم همیشه همینه که شوهرم دستش پیش هر کسی دراز نشد و بدون هیچ خلافی و وارد شدن هیچ حرومی تو زندگیمون خوش و خرم شروع کردیم و تا الانم با آرامش با هم زندگی میکنیمخدایا شکرت
تنها چیزی که تو این ماموریتای طولانی و زیاد باباییت منو اذیت میکنه اعتصاب غذایی و خواب داداش امیرحسینته که به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشه.تو تموم مدتی که بابات نیست همه کاری میکنم تا جای خالی باباتو حس نکنه از پختن غذاهای مورد علاقش گرفته تا گردش به جاهایی که دوست داره.ولی چون بنده شما رو حامله بودم یه ذره برام اوضاع سخت تر شده بود چون هم باید داداش امیرحسینتو که کارش مدام نشستن پشت پنجره و منتظر بابا نشستن بود رو میدیدم و تموم جیگرم اتیش میگرفت،هم تنهایی هایی که از نبود بابات نشیت میگرفت و دقیقا تو این روزایی که بیش از بیش بهش احتیاج داشتم،دوری و نبودش تیشه به عمق وجودم میزدخلاصه بعد از 7 روز بابا مهدیت از ماموریت برگشت و داداش امیرحسینت با یه استقبال چشمگیر که تو وبلاگ خودش نوشتم همه ما رو متعجب کرد
بابایی برای دخترکش یه سری وسیله خرید که البته همشو دو ساعت خریداری شده بود چون همونطوری که گفتم بابایی برای سفر کاری رفته بود و وقت زیادی برای خرید نداشت میتوننم به جرات بگم که اینا اولین لباسای خریداری شده برای شما بود