حنیفا ساداتحنیفا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
داداش امیرحسینداداش امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
شروع عشق مامانی و باباییشروع عشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

حنیفا ،ماه تابان ما

اولین مسافرت شما به لاهیجان

1397/4/3 13:57
نویسنده : مامان شکیبا
245 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

25اسفند قرار شد برای تعطیلات عید بریم ویلای بابارضا تو لاهیجانآرامالبته این تصمیم به سفرمون عین تموم تصمیم گیریهای دیگمون برای سفر ضرب الاجلی و آنی بود،برای همین دو روز جلوتر از تاریخ شنوایی سنجی شما راهی بیمارستان امید شدیم که الحمدلله همه چیز اوکی بود و فقط موند قد و وزن یک ماهگیتون که اونم تو خود لاهیجان برات انجام دادیمآرامبعد از شنوایی سنجی سریع برگشتیم خونه و همه وسایلامونو جمع کردیمآرام در حین جمع کردن وسیله ها،یاد اون موقع ها افتادم که با بابا مهدیت کل ایرانو می گشتیم و برای سفرای چندین روزمون سر جمع تموم  وسایل و لباسامون توی یک ساک کوچیک خلاصه میشد،با بدنیا اومدن داداش امیرحسینت علاوه بر اون ساک کوچیک دو تا ساک بزرگ که برای داداشیت بود اضافه شد و با اومدن شما اون سه تا ساک تبدیل شد به یه چمدون بزرگ بعلاوه همون سه تا ساکآرامبالاخره آدم عیالوار باشه همینه دیگهزبانالبته اون چمدون بزرگ هم برای داداش امیرحسینت بود و من و باباییت هنوزم اون ساک کوچولو جوابگوی نیازمون بودآرام

هیییییییییییییییییییییییی منو باباییت دهه شصتی هستیم و دهه شصت هم معروفه به نسل سوختهخنده

شوخی کردم مامانی،بچه دور از خونه اونم بمدت چند روز خیلی وسیله میخواد از لباس کلفت و کاپشن بگیر تا لباس رکابی زیر دکمه(البته بغیر از فصل تابستون که تکلیفش روشنه)تازه تو فصل تابستونم بنا به شهری که میخوای سفر کنی باید لباس برداریآرامسفر اندفعه ما هم عید بود و اونم لاهیجان که یه روز بارونی و سرد میشه و یه روز گرم عرق ریز،برای همین چون تکلیف هوا اصولا معلوم نبود،ما تکلیف خودمونو تعیین کردیم و از هر مدل لباس با خودمون بردیم، اونم به مقدار زیاد ،چون علاوه بر مواردی که گفتم هوای لاهیجان مرطوبه و لباسا دیر خشک میشه برای همین تا خشک شدن لباسای شسته شده، باید لباس اضافی تمیز داشته باشیمچشمک

خلاصه با یه خروار وسیله راهی لاهیجان شدیم و هوا هم تو کل مسیر،بس ناجوانمردانه سرد بودآرام

راستشو بخوای،ما تو کل سال خیییییییلی لاهیجان میریم ولی اندفعه بخاطر تغییر روحیه من راهی لاهیجان شدیم چون واقعا احساس خستگی شدیدی میکردم و طفلک بابا مهدیتم مثل همیشه برای احساس شادی من، خودشو به هر آب و آتیشی زدآراماین خستگی من فقط خستگی جسمی نبود و روحمم داشت آزار میدید چون علاوه بر نگهداری یه نوزاد یک ماهه ،داغون شدن داداش امیرحسینت منو داشت آب میکرد نه اینکه این حالش مربوط بشه به وجود شما   ،نههههههههههههه،اون به من حساس بود و دوست داشت مثل همیشه یه مامان فعال و پرانرژی داشته باشه تا علاوه بر بازیهای پی در پی و درست کردن کاردستی ،بیرون بره،خرید بره و کلا تموم کارایی که قبل از بدنیا اومدن شما انجام میداد رو دوباره بتونه انجام بده،البته وقتی شما میخوابیدی،گه گاهی  با هم کاردستی درست میکردیم اما به چشم دیدم که دیگه مثل قبل حوصله نداره انگاری اونم فهمیده بود که من جون درست و حسابی ندارم  غمگینبرای همین طفلک معصوم من رو اورد به یه سری رفتارایی که من باورم نمیشد غمگینامیرحسین من تبدیل شده بود به یه بچه لجباز اونم از نوع وحشتناکش و سر هر چیزی با هام بد تا میکرد حتی جزیی ترین چیزهاغمگینامیرحسین شیطون بود و فوق العاده اکتیو و زبون زد فامیل بود تو این زمینه ،ولی با همه این اوصاف شیرینم بود برای همین اگه هرجایی میرفت و خرابکاری میکرد بازم همه دوسش داشتن و اگه جایی حضور پیدا نمیکرد همه شکایت از نبودنش میکردن،حالا موجود به این نازی شده بود یه بچه بازیگوش سرکشغمگیناین قضیه هم بوجود شما بر نمیگشت چون رفتار ما طوری بود که اون عاشقانه میپرستیدت و دوست داشت و این نظر من نیست چون با رفتاراش اینو بهمون ثابت کرد، از طرفی چون معمولا وقتی مشکلی پیش میاد و همه برای آدم نسخه میپیچن البته از روی دلسوزی،چند تا از نسخه پیچان دلسوز گرامی میگفتن اقتضای سنشه و خوب میشه ولی من بچمو خوب میشناختم این جور چیزا تو خمیره پسرکم نبود و همش بخاطر خونه نشینی من بود چون شما خوب سینه رو نمیگرفتی و اگه باهات تو خیابون میرفتم ممکن بود از پس زدنای چادرم بوسیله شما و مرتب سینه رو از دهنت در اوردن و گریه کردن، اینجانب رو از بیرون رفتن پشیمونم کنی چون همش احساس ترس و اضطراب داشتمغمگینسنتم طوری نبود که بخوام با رانندگیم این ور و اون ور ببرمت و مرتب ازم شیر میخواستی و اگه ماشین وای میساد شیر نمیخوردی و میزدی زیر گریهغمگینشیر خشکم که دلم نمیومد بهت بدم و اگه هم میخواستم بدم که اصلا شیشه نمیگرفتی،من نمیدونم این بچه های مردم چه جوری شیشه و پستونک میگیرن و اما شما و داداش امیرحسینت اصلاااااااااااااااااغمگینداداش امیرحسینتم تو اون دو سال شیر خوردنش با هر ترفند و کلکی نتونستم شیشه  بهش بدم حتی برای خوردن اب و ابمیوه، شما هم که پا گذاشتی جا پای خان داداشتدلشکستهتنها گزینه ای که میموند وجود شخص شخیص بابا مهدیت بود که میتونست این مشکلو حل کنه که اون طفلکم انقدر کار داشت که نگووووووووووووو،کله صبح میرفت و 9 شب بر میگشت و تا شام بخوره میشد نصف شب، البته ،خیلی شبا داداش امیرحسینتو پارک میبرد و باهاش بازی میکرد اما بازم براش کافی نبود چون واقعا حق داشت اون همه تایمی که من براش میذاشتم و اون همه گردش و تفریح نمیتونست تو 2 ساعت خلاصه بشهغمگینطفلک مان جونم تو هفته روزای تعطیلیش یعنی چهارشنبه ها میبردش کلاس نقاشی ، براش  در حد چند دقیقه خوب بود و روحیش عوض میشد ولی بعد از گذشت چند ساعت  ،روح بزرگش، سیر نمیشدگریه

داشتم از تو خودمو میخوردم واقعا به نابودی داشتم میرسیدم،خدا خودش بهم توان داد و میده و همیشه بهترین راهها و ابزارها رو برام فراهم میکنه، یکی از این ابزارای خوب الهی ،بابا مهدیته که همیشه غرغرامو گوش میده و برای خوشحالیم هر کاری میکنهخطا

بمااااااااااااااااند...........

هر سال وقتی میخواستم برم لاهیجان میدونستم مان جونم منتظرمه،چون همیشه اونا زودتر میرفتن و خونه رو گرم میکردن و غذا میپختن تا ما برسیم ولی عید سال 97 اونا  لاهیجان نبودن و بهترین جای دنیا بودن،کجا قشنگتر از کربلا پیدا میکنی اونم سر سال تحویل؟؟؟

خلاصه،وقتی رسیدم اونجا بغضم گرفت و دلم میخواست های های گریه کنم،خودم روحیم خراب بود و حالا جای خالی مامان و بابام از تو داشت خالیم میکرد،ولی بالاخره خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم که این چند روزی که لاهیجانم بهم خوش بگذرهبوس

اینم فیگور خوابت تو راه از سه زاویه مختلفبوس

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان کیانمامان کیان
12 تیر 97 1:33
ااااااااای جوووووووونم چه نازهمحبت اگه میشه ی سری هم به وب ما بزنید