حنیفا ساداتحنیفا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
داداش امیرحسینداداش امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
شروع عشق مامانی و باباییشروع عشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

حنیفا ،ماه تابان ما

کم کاری تیرویید مامانی

عشق مامانی سلام قبل از بارداریم یه سری ازمایش داده بودم تا مطمین بشم که بدنم آماده حاملگی هست یا نه.آخه تازه  داداش امیرحسینتو از شیر گرفته بودم  و با یه ماه استراحت دادن  به خودم دوباره  میخواستم حامله بشم که الحمدلله جواب آزمایشام همه عالی بود و دکتر اجازه بارداری رو بهم داد بلافاصله بعد از حاملگیم و مطمین شدن از شنیدن صدای قلبت دوباره همون آزمایشا رو تکرار کردم،البته به درخواست دکترم و در کمال ناباوری متوجه شدم که تیروییدم کم کار شده  در صورتیکه قبل از بارداری مطابق آزمایشا هیچ مشکلی نداشتم و  بلافاصله دکترم بعد از ارجاع دادن من به یه متخصص غدد ،با تشخیص دکتر غدد،خوردن قرصای لووتریکسین بصورت ناشتا و نیم سا...
21 دی 1396

سونو ساک حاملگی و قلب

سلام خوشگلم خیلی صبر کردم تا اون تاریخی رو که دکتر تو دفترچم زده بود ،برسه اما واقعا از ته دلم و وجودم میخواستم خودمو زودتر از موعد به سونوگرافی برسونم و سونو ساک حاملگی و شنیدن صدای قلب قشنگت رو انجام بدم دل و زدم به دریا و با سه روز عجله  یعنی دقیقا 14 تیر ،از بابامهدی خواستم که منو ببره سونوگرافی تا زودتر انتظارم سر برسه سریع لباسامو پوشیدمو با بابامهدی و داداش امیرحسینت راهی بیمارستان تهرانپارس شدیم و  با زحمت دقیقا همون سونوگرافیستی که باهاش سونوهای داداش امیرحسینتو تو دوران بارداریم، انجام داده بودم،رو  گیر اوردمو اولین سونوی شما رو انجام دادم اما قبل از رفتن به اتاق سونو چه حالی داشتم و مرتب تو فکر و اضطراب شنیدن صدا...
21 دی 1396

بیبی چک

سلام عشق مادر همونطوری که تو اولین پست برات نوشته بودم، من و بابا مهدی،دقیقا اولین شب قدر یعنی 19 رمضان متوجه حضور قشنگت شدیم با اینکه تجربه دومم بود اما واقعا از دیدن دو خطه شدن بیبی چکم سر از پا نمیشناختم  و  چنان با هیجان از دستشویی پریدم بیرون که نگفته خود بابا مهدی متوجه قضیه شد دخترکم ،همه این روزا رو هم  ،تو تجربه میکنی و اون موقعس که میفهمی این همه ذوق و هیجان من از چه چیزی نشیت میگرفته چقدر راحته برات نوشتن،وقتی برای داداش امیرحسینت مینویسم کوچکترین قضایا رو انقدر باز میکنم که خودمم بعضی وقتا تعجب میکنم از همه نوشتنهای طولانی،اما وقتی برای تو مینویسم انقدر راحت و روون کلمه ها و جمله ها تو ذهنم میاد که احساس می...
21 دی 1396

اولین پست

سلام عزیز مادر این اولین پستیه که دارم برات میذارم راستش اولش خیلی فکر کردم که تو اولین پستت برات چی بنویسم یا بهتره بگم چجوری شروعش کنم ،صد تا فکر و جمله تو ذهنم اومد و رفت مدام با خودم گفتم که مثل وبلاگ داداش امیرحسینت شروع کنم اما دیدم نه بهتره با یه حس حرفامو بنویسم برات الان شما ۷ماه و دو هفتس که تو شکممی و منم میدونم شما ناز دختری و با اینکه دومین تجربه بارداریمی اما حس قشنگی بهم میدی واقعا این حس خیلی برام خوشاینده چون استرس زیادی ندارم آخه دیگه سر داداش امیرحسینت همه تجربه هامو کردم و  هزاران چه و چه رو میدونم البته جدای تموم خوب بودناتو آرامش عمیقی که بهم میدی همیشه رابطه خودمو با مان جونم میدیدم و دوست داشتم یه همدم دا...
12 دی 1396